سرم به شانه ی بانوی مهربان نسیم
به سوی دامنه ی دور دست می رفتیم.
به زیر چادر ابر
چراغ باران در کوچه باغ جان روشن!
در آستان سحر
فضای دهکده همرنگ نیمه شب تاری
ندیده بودم ابری بدان گرانباری!
هزار خیمه به هم پرده پرده پیوسته
به چار سوی افق ره به روشنی بسته
نبود روزنی از طاق آسمان روشن!
سحر ـ ولیکن ـ فرهاد وار می کوشید
ز بیستون سیاهی برون کشد خورشید!
به روی قله ی دور
صدای تیشه ی فرهاد بود
تیشه ی نور
به کوه ابر گرانبار و ضربه ها کاری
که ناگهان شد شیر سپیده دم جاری
شکافت سینه ی کوه
درید چادر ابر
دمید چهره ی مهر
افق طلایی
تاج سپیده گلناری
شد از شکستن شب چهره ی جهان روشن.
من و نسیم به سوی سپیده می رفتیم.
پرندگان سحر خوان سرود می خواندند.
جوانه ها نفس نرم روشنایی را
درود می گفتند
به روی دامنه ها جای جای تا لب رود
زمین ز پرتو گل های ارغوان روشن!
من از لطافت صبح
من از طراوت نور
من از نوازش آن مهربان
چنان سر مست
که گاه در همه آفاق می گشودم بال
که مست بر همه افلاک می فشاندم دست
چو بوی صبح همه روزن روان روشن!
نسیم را گفتم:
-?اگر حقیقت خورشید را حجابی هست
همیشه در پس هر ابر آفتابی هست
همیشه آن سوی دیوار های نومیدی
امید هست و
افق های بیکران روشن!?
118964 بازدید
98 بازدید امروز
90 بازدید دیروز
344 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian